ماجرای خواندنی وفات و دفن حضرت یوسف (ع)

در سریال یوسف پیامبر كه چند هفته پیش به پایان رسید همه دیدیم كه یعقوب نبی بالاخره به وصال خود رسید و پسرش یوسف را ملاقات كرد.

ماجرا در همین جا پایان یافت و ما دیگر متوجه نشدیم كه آخر و عاقبت كار به كجا كشید.داستان جالب و خواندنی و واقعی مرگ و دفن حضر ت یوسف (آخر و عاقبت یوزارسیف) را از منابع معتبر برای شما استخراج نمو ده ایم و به صورت خلاصه و مفید در اینجا بیان كرد ه ایم :

حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ به قدری محبوبیت اجتماعی پیدا كرده و عزّت فوق العاده‎ای نزد مردم مصر داشت كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاریش نزاع شد. هر طایفه‎ای می‎خواست جنازه یوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مایه بركت در زندگی‎شان باشد.

بالاخره رأی بر این شد كه جنازه یوسف را در رود نیل دفن كنند، زیرا آب رود كه از روی قبر رد می‎شد مورد استفاده همه قرار می‎گرفت و با این ترتیب همه مردم به فیض و بركت وجود پاك حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ می‎رسیدند.

حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ را در میان رود نیل دفن كردند تا زمانی كه حضرت موسی ـ علیه السلام ـ می‎خواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود.

در این هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوی فلسطین آورده و دفن كردند، تا به وصیت حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ عمل شده باشد.

 

آرامگاه منتسب به حضرت یوسف



جالب توجه این كه: مدتی ماه (بر اثر ابرهای متراكم) بر بنی اسرائیل طلوع نكرد (هرگاه می‎خواستند از مصر به طرف شام بروند احتیاج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم می‎كردند)

به حضرت موسی ـ علیه السلام ـ وحی شد كه استخوانهای یوسف را از قبر بیرون آورد (تا وصیت او انجام گیرد) در این صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد.


موسی ـ علیه السلام ـ پرسید كه چه كسی از جایگاه قبر یوسف آگاه است؟ گفتند: پیرزنی آگاهی دارد. موسی ـ علیه السلام ـ دستور داد كه آن پیرزن را كه از پیری، فرتوت و نابینا شده بود، نزدش آوردند.

حضرت موسی ـ علیه السلام ـ به او فرمود: «آیا قبر یوسف را می‎شناسی؟» پیرزن عرض كرد: آری. حضرت موسی ـ علیه السلام ـ فرمود: ما را به آن اطّلاع بده.

او گفت: اطلاع نمی‎دهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آوری: اول: این كه پاهایم را درست كنی. دوم: اینكه از پیری برگردم و جوان شوم. سوم: آن كه چشمم را بینا كنی . چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببری.

این مطلب بر موسی ـ علیه السلام ـ بزرگ و سنگین آمد. از طرف خدا به موسی ـ علیه السلام ـ وحی شد، حوائج او را برآور. حوائج پیر زن برآورده شد.

آن گاه او مكان قبر یوسف ـ علیه السلام ـ را نشان داد. موسی ـ علیه السلام ـ در میان رود نیل جنازه یوسف ـ علیه السلام ـ را كه در میان تابوتی از مرمر بود بیرون آورد و به سوی شام برد. آن گاه ماه طلوع كرد.

از این رو، اهل كتاب، ‌مرده‎های خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن می‎كنند.

جنازه یوسف ـ علیه السلام ـ را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند.

اینك در شش فرسخی بیت المقدس، مكانی به نام قدس خلیل معروف است كه قبر یوسف ـ علیه السلام ـ در آن جا است.

حُسن عمل و نیكوكاری این نتایج را دارد كه خداوند پس از حدود چهار صد سال با این ترتیبی كه خاطر نشان شد، طوری حوادث را ردیف كرد، تا وصیت حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ به دست پیامبر بزرگ و اولوا العزمی چون حضرت موسی ـ علیه السلام ـ انجام شود، و به بركت معرّفی قبر یوسف ـ علیه السلام ـ به پیر زنی آن قدر لطف و عنایت گردد

آری، یوسف ـ علیه السلام ـ بر اثر پرهیزكاری و خدا ترسی، آن چنان مقام ارجمندی در پیشگاه خدا پیدا كرد كه در روایت آمده: هنگامی كه پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ در شب معراج، به آسمان سوم رسید، یوسف ـ علیه السلام ـ را در آن جا به گونه‎ای دید كه: «كانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلی سایرِ الْخَلْقِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ لَیلَهِ الْبَدْرِ عَلی سایرِ النُّجُومِ؛ زیبائیش نسبت به سایر مخلوقات، همانند زیبایی ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»

در بعضی از روایات نقل شده كه پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ در سفری در بیابان به چادر نشینی برخورد، چادر نشین حضرت را شناخت، بسیار پذیرایی كرد. هنگام خداحافظی، رسول اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ به او فرمود: هرگاه از ما چیزی بخواهی از خدا می‎خواهیم كه به تو عنایت كند؛

او در جواب گفت: از خدا بخواه شتری به من بدهد كه موقع حركت، اثاثیه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا كند كه در این صحرا آنها را بچرانم، و از شیرشان استفاده كنم.

حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضای حضرت را برآورد. در این هنگام رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اصحاب خود رو كرد و فرمود: ای كاش این مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزه بنی اسرائیل، خیر دنیا و آخرت را از ما می‎خواست تا آن را از خدا می‎خواستم، و خدا به او می‎داد،

اصحاب تقاضای بیان قصه عجوزه بنی اسرائیل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح برای اصحاب شرح دادند. در این روایت است كه آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسی گردد 3. در بهشت هم همسر موسی باشد

(به نقل از حیاه الحیوان دمیری).

ايراني ها از امریکایی ها باهوش ترن


 

سه نفر آمريكايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شركت در يك كنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريكايي هر كدام يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه ايراني ها سه نفرشان يك بليط خريده اند.

يكي از آمريكايي ها گفت: چطور است كه شما سه نفري با يك بليط مسافرت مي كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا نشانت بدهيم.همه سوار قطار شدند. آمريكايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يك توالت و در را روي خودشان قفل كردند. بعد، مامور كنترل قطار آمد و بليط ها را كنترل كرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يك بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه كرد و به راهش ادامه داد.



آمريكايي ها كه اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند كه چقدر ابتكار هوشمندانه اي بوده است.بعد از كنفرانس آمريكايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان كار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز كنند.

وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريكايي يك بليط خريدند، اما در كمال تعجب ديدند كه آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يكي از آمريكايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر كنيد؟ يكي از ايراني ها گفت: صبر كن تا نشانت بدهم.

.

.

.

.

.

سه آمريكايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريكايي رفتند توي يك توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريكايي ها و قطار حركت كرد. چند لحظه بعد از حركت قطار يكي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريكايي ها و گفت: بليط، لطفا!!!!!!